بازم فراق شروع شد... تا ساعت نزدیکای 4 صبح منتظر تلفن بابایی موندم ، یکهو خوابم گرفت که بابایی 4:37 زنگ زد خدا رو شکر به سلامت رسیده بود اما خیلی خسته بود، الهی فداش شم
امشب بابایی باید بره، باز دلم بازیش گرفته آذین الهی بمیرم واسه الیاسی شده پوست و استخوون، دیروز که دیدم شوکه شدم، خیلی آفتاب سوخته شده مامانی بابایی ساعت 7:30 رفت رشت که از اونجا بره مشکین شهر قبلش با مامان بزرگ حرف زدم، چه زن دوست داشتنیه مواظب خودت باش بابایی خدا به همرات
سلام مامانی، معذرت دیر اومدم پیشت امروز بالاخره بعد از 27 روز بابایی رو دیدم، با هم رفتیم لاهیجان کنار استخر قدم زدیم کلی خرید کردیم جات حسابی خالی بود دختر خوشگلم